کلاغ اجتماعی: October 2004

Friday, October 22, 2004

کابوس هاي خانه زاد

ابر ؛ واژه ای که ذهن را به سمتی امن می کشاند . نه ! خبری نيست . از پاييز هم خبری نيست . نمی دانم که ممکن است در کجای قلمرو پاييز برگی از ارتفاع يک چنار پير به زمين افتاده باشد . هنوز برگ های خشک مسافران باد شرور و گذرا نشده اند . پنجره ها رو به فراموشی خواهند رفت و ديوار تمام وجود پنجره را به ندرت و آرام آرام به درون خواهد کشيد . همه ی کابوس هایي که از پست پنجره آرام و ناگهان وارد فکر می شدند به واسطه ی زمان پشت پنجره ها از تنهايي خواهند مرد !
تمام ستاره هايي که شب ها در آسمان می ديدم ، فانوس هايي بودند که شبها فرشتگان نفرين شده و سرگردان آسمان در جاده های غريب آسمانی با نور آنها به دنبال پيامبران متولد نشده می گشتند تا به بهانه ی مژدگانی به بازگشت فکر کنند ...

تمام آنچه در خواب ديده بودم کابوس های خانه زادی بودند که قلب ، آنها را در دامان خود پرورش داده بود .
يک داستان ديگر به انتها رسيد . و اميدی که در دل يک شراره ی سرگردان ايجاد شده بود يک خاطره شد و آن شراره ی کوچک و بی گناه جايي بر زمين نشست و فراموش شد !
تمام سال به خورشيد اميد بسته بود و هر روز صبح به اميد خورشيد از خواب بر می خواست . خورشيدش خاموش شد و می دانم که زمان آبستن صدای گريه دخترکی است که به مهر خورشيد دل بسته بود ...
ولی آسمان پديده ی ناخواسته ای خواهد داشت برای آنهايي که همه چيز را تعريف شده و روی يک خط صاف می ديدند . آنهايي که تحمل کوچکترين انحنای زمان را ندارند و هر روز را قبلا در طالع خود ديده اند .
بايد سراغ بگيرم . شايد کسی به دنبال من می گشته تا خبری از پاييز به من داده باشد .
نه ! هنوز خبری نيست ...
بايد سراغ بگيرم ...

ک . آسمان
20/7/83

Saturday, October 16, 2004

من ، آنها ، خاک

برای عادت کردن به زوايای زندگی آدمها چند سال وقت را بايد کشت ؟
زندگی پر از گوشه ، جهت ، رنگ . روند گذرای زندگی آدمها چقدر دالان دارد ! پر از شکافهای ريز که اگر سالها بگردی آنها را نخواهی يافت . زندگی های پر از حصار ، پر از مرز ، پر از قاعده !
يک رنگ ، يک روز . فردا صبح يک رنگ ، هــفـــتـــاد رنـــــگ ... ! به همين سادگی .
کاش هيچ نمی فهميدم که آب سرد دريا به راحتی خود را به روی صخره پخش می کرد . کاش خودم را به نفهمی می زدم ...

دريغ از يک لحظه که باور کنند که می شود سلام باران را به کوير رساند . دريغ از يک فصل که باور کنند آسمان می داند کوير چقدر منتظر است و فکر می کنند طعم تلخ و مبهم انتظار را چشيده اند ! آسمان را پند می دهيد ؟ و می دانيد که انتظار کوير در چه فضای گرمی در کمال مهر به گوش همگان رسيد ؟ آسمان را پند می دهيد که کوير را ... کويـــــــر را ... کويـــــــــــر را ؟؟؟؟
کوير تا به ياد دارد کاروانان رهگذر زمزمه ی انتظار به گوشش خوانده اند . و کويرِ امروز همان کاری را می کند که مادران و پدرانش از بدو تولد زمين می کرده اند ! انـــــتـــــظــار ... آسمان را پند می دهيد ؟
آدمی که هر ساعت اگر آب ننوشد تلف خواهد شد ..... چگونه طعم انتظار را جشيده است ؟
و کوير از بدو تولد منتظر و همچنان هم . و خم به ابرو نمی آورد . و هنوز انتظار رحمت آسمان در يک شب تاريک و تنهای زمان را می کشد . و هنوز خم به ابرو نياورده ....
آسمان را پند می دهيد ؟ شما که از فشار شهوت و غريزه در بيراهه و مسدودترين راها به هر گرگی پناه می بريد ... !
دلم برای هر چه آدم که روی اين زمين خسته است می سوزد . انگار که خالق زمين را نفرين کرده بود که آدميان را از ميان تمام عظمت دنيای موجود بروی آن فرستاد ... کدامين گناه نا بخشودنی از زمين سر زده بود ؟ ...... دلم برای اين زمين خسته می سوزد .
بايد بار خود را ببندم . زندگی من ، نه زاويه ای می شناسد که در درون قالبهای زندگی آدميان قرار گيرد ؛ و نه تحمل جهت های کودکانه و بلاتکليف بشری را دارد که هر روز در موازات هم به يکديگر برخورد می کنند . من که همه ی زمين را خانه ی خود می دانم ، چگونه در حصار مرزهای بشری دوام خواهم آورد .
پــــرواز بــايـــد کــــرد ... بی جهت ... به همه سو ... به آن سو که بتوان شاخه ای از يک درخت تنومند ، تنها و بلند پيدا کرد و از آن فاصله ، از آن ارتفاع زندگی کرد . چه می گويم ؟؟؟
شايد بايد چاره ای برای زيرزمين زيستن يافت ... بايد به تاريکی و مصاحبت کرمهای باران و موجوداتی زيرزمينی که عاشق خاکند عادت کرد ... هيچ کس نفهميد که چرا نسبت به کرمهای باران احساس نزديکی دارم .... که به محض اينکه بوی ابر را در ساکن ترين لحظات حس می کردم چيزی درون من دگرگون می شد ...
بايد بار خود را ببندم . روزی شايد حس من را در موزه ای بگذارند کنار شمشير و جواهرات و تاج ستمگرترين پادشاه تاريخ .... تا برای ديگران درس عبرتی باشد . يا که از احساسات خنده دار من نمايشگاه طنزی برپا کنند ، آنها که هيچ وقت حس جديدی را به درون راه نمی دهند و نخواهند داد ...
با يک خط بشری خواهند نوشت : سرنوشت کسی که هيچ کس نفهميد چه می گويد ...!!!

از : ک . آسمان
9/7/83

Wednesday, October 13, 2004

...

دو نفر برای اينکه به هم برسن
يه عمر هم خودشونو کشتن هم بقيه رو
وقتی بعد از يه عمر به هم رسيدن
چون هيچ حرفی نداشتن با هم بزنن
!از هم جدا شدن

Sunday, October 10, 2004

شروع

سلام
برای شروع فکر می کنم که لازم باشد چند نکته را مطرح کنم که خوانندگان وبلاگ کلاغ بیشتر با تفکر کلاغ آشنا باشند .
مبنای اصلی ایجاد وبلاگ کلاغ اجتماعی که به تازگی ایجاد شد بر این است که مسائل اجتماعی و مربوط به انسان امروز مطرح شود و راجع به آن بحث شود . که البته پرواضح است که همه ی افراد به این بحث ها کششی نخواهند داشت و افرادی که شاید فکر نزدیکی را دنبال می کنند بهتر خواهند دانست که منظور چیست و چه چیز دنبال خواهد شد . در کلاغ ( اجتماعی ) قصد این نسیت که مسائل با فلسفه بافی درگیر شود و از چهت اصلی خارج گردد . بلکه دقیقا بر عکس فصد بر این است تا با فکر آزاد مسائل را جلو ببریم و دچار هیچ گونه حد و فانونی نشویم . به طور کلی باید از این آزادی استفاده کرد ، حرف زد و شنيد و فکر کرد !
یفين دارم که اکثريتی که به دنبال روزمرگی و مسائل مربوط به آن و کليشه گرايي می گردند هيچ گاه همراه نخواهند شد . به هر حال وبلاگ های کلاغ به کار خود ادامه خواهند داد هر چند با همراهانی اندک !
وبلاگ کلاغ يک open blog محسوب می شود که منظور از این کلمه این است که هر شخصی اجازه ی اين را خواهد يافت که به عنوان همراه کلاغ مطالب مورد نظر خود را در اين وبلاگ منتشر کتد که به زودی طريقه ی انتشار مطالب را توضيح خواهم داد .
در ضمن به زودی نام اين وبلاگ از کلاغ اجتماعی به کلاغ ... ( که راجع به ادامه ی اين نام با کمک شما همراهان عزيز تصميم نهايی گرفته خواهد شد ) تغيير خواهد کرد .
با تشکر از همراهی شما ...
ک . آسمان

Tuesday, October 05, 2004

سالروز تولد سهراب

بزرگ بود و از اهالی امروز ....
وبا تمامی افق های باز نسبت داشت ....
و لحن آب و زمين را چه خوب می فهميد .....

Sunday, October 03, 2004

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناکش ...
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست ،
با سکوت پاک غمناکش ...

ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عريانی ست
ور جز اينش جامه ای بايد ؟
بافته بس شعله ی زر تار و پودش باد ...
گو برويد يا نرويد ، هرچه در هرجا که خواهد يا نمی خواهد .
باغبان و رهگذاری نيست
باغ نوميدان ، چشم در راه بهاری نيست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رويش برگ ِ لبخندی نمی رويد
باغ بی برگی که می گويد که زيبا نيست ؟
داستان از ميوه های ِ سر به گردون سای ِ اينک خفته در تابوت پست خاک می گويد

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آميز
جاودان بر اسب ِ يال افشان ِ زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاييز ...
م . اميد