کلاغ اجتماعی: باغ من

Sunday, October 03, 2004

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناکش ...
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست ،
با سکوت پاک غمناکش ...

ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عريانی ست
ور جز اينش جامه ای بايد ؟
بافته بس شعله ی زر تار و پودش باد ...
گو برويد يا نرويد ، هرچه در هرجا که خواهد يا نمی خواهد .
باغبان و رهگذاری نيست
باغ نوميدان ، چشم در راه بهاری نيست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رويش برگ ِ لبخندی نمی رويد
باغ بی برگی که می گويد که زيبا نيست ؟
داستان از ميوه های ِ سر به گردون سای ِ اينک خفته در تابوت پست خاک می گويد

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آميز
جاودان بر اسب ِ يال افشان ِ زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاييز ...
م . اميد

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

ziba bood.
be delam neshast.
sheida

3:11 PM  

Post a Comment

<< Home