کلاغ اجتماعی: من ، آنها ، خاک

Saturday, October 16, 2004

من ، آنها ، خاک

برای عادت کردن به زوايای زندگی آدمها چند سال وقت را بايد کشت ؟
زندگی پر از گوشه ، جهت ، رنگ . روند گذرای زندگی آدمها چقدر دالان دارد ! پر از شکافهای ريز که اگر سالها بگردی آنها را نخواهی يافت . زندگی های پر از حصار ، پر از مرز ، پر از قاعده !
يک رنگ ، يک روز . فردا صبح يک رنگ ، هــفـــتـــاد رنـــــگ ... ! به همين سادگی .
کاش هيچ نمی فهميدم که آب سرد دريا به راحتی خود را به روی صخره پخش می کرد . کاش خودم را به نفهمی می زدم ...

دريغ از يک لحظه که باور کنند که می شود سلام باران را به کوير رساند . دريغ از يک فصل که باور کنند آسمان می داند کوير چقدر منتظر است و فکر می کنند طعم تلخ و مبهم انتظار را چشيده اند ! آسمان را پند می دهيد ؟ و می دانيد که انتظار کوير در چه فضای گرمی در کمال مهر به گوش همگان رسيد ؟ آسمان را پند می دهيد که کوير را ... کويـــــــر را ... کويـــــــــــر را ؟؟؟؟
کوير تا به ياد دارد کاروانان رهگذر زمزمه ی انتظار به گوشش خوانده اند . و کويرِ امروز همان کاری را می کند که مادران و پدرانش از بدو تولد زمين می کرده اند ! انـــــتـــــظــار ... آسمان را پند می دهيد ؟
آدمی که هر ساعت اگر آب ننوشد تلف خواهد شد ..... چگونه طعم انتظار را جشيده است ؟
و کوير از بدو تولد منتظر و همچنان هم . و خم به ابرو نمی آورد . و هنوز انتظار رحمت آسمان در يک شب تاريک و تنهای زمان را می کشد . و هنوز خم به ابرو نياورده ....
آسمان را پند می دهيد ؟ شما که از فشار شهوت و غريزه در بيراهه و مسدودترين راها به هر گرگی پناه می بريد ... !
دلم برای هر چه آدم که روی اين زمين خسته است می سوزد . انگار که خالق زمين را نفرين کرده بود که آدميان را از ميان تمام عظمت دنيای موجود بروی آن فرستاد ... کدامين گناه نا بخشودنی از زمين سر زده بود ؟ ...... دلم برای اين زمين خسته می سوزد .
بايد بار خود را ببندم . زندگی من ، نه زاويه ای می شناسد که در درون قالبهای زندگی آدميان قرار گيرد ؛ و نه تحمل جهت های کودکانه و بلاتکليف بشری را دارد که هر روز در موازات هم به يکديگر برخورد می کنند . من که همه ی زمين را خانه ی خود می دانم ، چگونه در حصار مرزهای بشری دوام خواهم آورد .
پــــرواز بــايـــد کــــرد ... بی جهت ... به همه سو ... به آن سو که بتوان شاخه ای از يک درخت تنومند ، تنها و بلند پيدا کرد و از آن فاصله ، از آن ارتفاع زندگی کرد . چه می گويم ؟؟؟
شايد بايد چاره ای برای زيرزمين زيستن يافت ... بايد به تاريکی و مصاحبت کرمهای باران و موجوداتی زيرزمينی که عاشق خاکند عادت کرد ... هيچ کس نفهميد که چرا نسبت به کرمهای باران احساس نزديکی دارم .... که به محض اينکه بوی ابر را در ساکن ترين لحظات حس می کردم چيزی درون من دگرگون می شد ...
بايد بار خود را ببندم . روزی شايد حس من را در موزه ای بگذارند کنار شمشير و جواهرات و تاج ستمگرترين پادشاه تاريخ .... تا برای ديگران درس عبرتی باشد . يا که از احساسات خنده دار من نمايشگاه طنزی برپا کنند ، آنها که هيچ وقت حس جديدی را به درون راه نمی دهند و نخواهند داد ...
با يک خط بشری خواهند نوشت : سرنوشت کسی که هيچ کس نفهميد چه می گويد ...!!!

از : ک . آسمان
9/7/83

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام. همیشه وقتی برای اولین بار به وبلاگ دوستان سر میزنم لااقل پستهای صفحه اصلی را میخوانم. البته چند روز پیش از وبلاگ دوست عزیز chashmanesiyah.persianblog.com به اینجا آمدم اما فرصت کامنت گذاشتن پیدا نکردم. در مورد شعر استاد اخوان که فکر میکنم حقیقتا پاییز پادشاه فصلهاست! و باغ بی برگی...؟! که میگوید که زیبا نیست؟! گرچه شاید باغ من نیست! و سالروز تولد سهراب... و این شعر دوست برای فروغ... دو شاعری که بیش از هرکس به من آموختند، اما چیزی که شاید آشکار نبود، اما بود و آن عشق... آنچه برای شروع نوشتید که دیدگاهتان قابل ستایش است و امیدوارم که در راهی که در پیش دارید همواره موفق باشید. و پست بعدی...! خوب این واقعیتی است که هست ناشی از عوامل مختلف، اما معیار کلی نیست و قیاسی نیست برای هر دو نفر!! در مورد دیدگاه دوست عزیز -شاپرک، من فکر میکنم آن نگاهی دیگر و از زاویه ای دیگر به حقیقت است. بله تا آنجا که درگیر ذهن هستیم نمیتوان فلسفه بافی نکرد اما با فاصله گرفتن از ذهن فلسفی میتوان از فلسفه هم فاصله گرفت و به حقیقت از بعدی بالاتر نگریست؛ این خود فلسفه ای دیگر است اما آنگاه که از کلام فاصله گرفتیم به «بودن» میرسیم... تعریف ما از فلسفه هم اهمیت زیادی دارد! تعریف دکتر دادبه تعریفی کلی است و تا حدودی هم تسلسل وار! شاید سکوت کلید این معما باشد اما همیشه نمیتوان سکوت کرد، مثل اینجا که راجع به مسائل اجتماعی انسان است! با این حال "سکوت درون" میتواند ما را از جبهه گیری و نگاههای یک جانبه به مسائل باز دارد و این یعنی آنکه خود را درگیر ندانیم و از نگاهی بالاتر بنگریم. خوب ببخشید که من اینطور تک تک نظر دادم و حرفهام طولانی شد. به هرحال وبلاگ زیبا و پرمحتوایی دارید و با دیدگاههای ژرفتان هر روز بر محتوایش افزوده خواهد شد. میدانم دوست عزیزی که از من خواست به وبلاگ گروهی زیبایتان سر بزنم و نظر خود را بگویم شاید بیشتر در مورد این پست (من، آنها، خاک) نظر خواسته باشد اما راستش نمیتوانم در مورد این پست چیزی بگویم! زیبا اما پر از نکته هایی است که برای هرکدام باید صفحه ها نوشت! تنها میگویم که زندگی ما تجربه ایست برای آموختن...تا بعد... شاد و پیروز باشید. مسعود reallylove.tk eck_is_love@yahoo.com

1:43 PM  

Post a Comment

<< Home